کد مطلب:90343 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:178

داستانی در مروت و جوانمردی











ابن ابی الحدید، در اینجا داستانی آموزنده را نقل می كند كه شایان توجه است: روایت كرد ابن ناقیا در كتاب «ملح الممالحه»، و گفت: حسن بن سهل، بر مامون وارد شد، مامون به او گفت: آشنایی تو به «مروت» در چه حد است؟ گفت: مراد امیرالمومنین از این سئوال را نمی دانم تا جواب گویم! مامون گفت: هر چه سریعتر نزد عمرو بن مسعده برو، تا تو را تعلیم نماید. حسن گوید: به خانه ی عمرو آمدم، در حالی كه عده ای كارگر به انجام كاری مشغول بودند و خود او بر آجری نشسته و آنها را تماشا می كرد، به او سلام نمودم و گفتم: امیرالمومنین، به تو ماموریت داده است كه «مروت» را به من بیاموزی، او خشتی را طلبید و مرا بر آن نشانید و با من فراوان سخن گفت، من از این برخورد ناجور، بی نهایت ناراحت شدم، چرا كه احترام لازم معمول نداشت و در پذیرایی من تقصیر نمود، سپس به پیش خدمت خود گفت: آیا غذایی در منزل داریم؟ گفت: آری، بعد از چند دقیقه، طبقی كه در آن دو قرص نان و سه كاسه ی كوچك كه در یكی مقداری سركه و در دیگری كمی سبزی و در سوم مقداری نمك بود، نزد ما گذاشت و با هم غذا خوردیم، پس خدمتگزار آمده آب آورد و ما دست و رو را شستیم، آنگاه به من گفت: اگر می روید! اختیار با شماست، حسن گفت: از جا برخاستم و در حالی كه خشم، سراسر وجودم را در گرفته بود، خود را نگهداشتم و چیزی نگفتم، اما او را خداحافظی نكردم، او به من گفت: اگر مایل باشید فلان روز (روزی را معین كرد) نزد ما بیایید، ماجرا را برای مامون نقل مكن، گفتم: مانعی ندارد.

همین كه روز موعود فرارسید، به سوی او رفتم و چون به در منزل او رسیدم، از

[صفحه 257]

وی اجازه ی ورود برایم خواستند و او به استقبال من شتافت و مرا در آغوش كشید و پیشانی و رویم را غرق بوسه نمود، آنگاه به احترام من، دنبالم به راه افتاد تا به اطاق پذیرایی وارد شدیم و او در مسند مخصوص به خود، مرا جای داد و خود جلوی روی من نشست و از هر دری سخن به میان آورد و به من خوش آمد و خیرمقدم گفت و چنان مرا مورد احترام قرار داد كه در طول عمرم، چنین روزی را به چشم ندیده بودم. سپس به هنگام نهار، دستور داد سفره ی غذا را گستردند كه در آن انواع میوه ها و غذاهای متنوع وجود داشت، پس از آن گفت: از نوشیدنی ها چه میل دارید؟ آنچه مطابق با میلم بود اظهار نمودم، او به خدمتگزاران فرمان داد، جهت خدمات لازم حاضر شوند و در وقت خداحافظی، دستور داد مقدار زیادی طلا، نقره، فرش و لباس حاضر كنند و مركبی تندرو را برایم آماده نمایند، آنگاه به تعدادی غلامان و كنیزان، فرمان داد، تا مرا همراهی كنند و به من گفت: این غلامان و كنیزان و آنچه در خدمت شماست از آن شما می باشد. سپس گفت: اگر یكی از برادران به دیدار تو آمد، خود را به زحمت مینداز و به آنچه در خانه داری اكتفا كن، اما اگر روزی كسی را دعوت نمودی، هر اندازه كه در توان و قدرت توست آماده كن و از هر نوع پذیرایی و احترامی كه در توان داری دریغ منمای، چنانكه در دیدار شما به نخستین روز و عمل كرد ما، در آن روزی كه تو را دعوت نمودیم! حسن گوید: آن روز دانستم معنای مروت و جوانمردی چیست.

اكنون جمله ی اخیر «قد براهم الخوف» را توضیح داده بحث را در اینجا پایان می دهیم.

همانگونه كه در ترجمه ی این جمله گذشت، معنای عبارت این است كه: پرواپیشگان بر اثر خوف و هراسی كه از آینده دارند، مانند تیر تراشیده، لاغراندامند و علت فرسودگی جسم و نحیف بودن بدنشان را می توان در یكی از سه چیز تصور

[صفحه 258]

نمود: بیماری، ترس و یا عشق، خواه مجازی یا حقیقی باشد، چرا كه انسان بر اثر بیماری، یا ترس و یا عشق، از خورد و خواب، به حد كافی برخوردار نیست و درنتیجه، از وزن بدن او كاسته می شود اما این كاهش جسم، دلیل بر ناتوانی روح نخواهد، بود چنانكه در گذشته یاد كردیم.

امام محمد باقر علیه السلام فرمود:

«كان علی بن الحسین علیهماالسلام یصلی فی الیوم و اللیله الف ركعه و كانت الریح تمیله بمنزله السنبله.»: پدرم در شب و روز، هزار ركعت نماز به جای می آورد و بر اثر ضعفی كه در جسم او بود، باد به هنگام وزیدن، او را مانند خوشه ی گندم، به این طرف و آن طرف حركت می داد.

زمانی كه وضو می ساخت و آماده نماز می شد، رنگ صورتش به زردی می گرایید نزدیكان وی، از دیدن این تغییر ناگهانی، به شگفت آمده از علت آن جویا می شدند، آن حضرت می فرمود: مگر نمی دانید برای چه كاری آماده شده و در برابر كه ایستاده ام؟ یعنی خوف مقام الهی این چنین مرا دگرگون نموده است.

در حدیثی كه گوشه ای از عبادات علی علیه السلام را بازگو می كند، آمده است كه راوی گفت: شبیه تر به او، از زین العابدین علیه السلام در بین اولادش كسی را ندیدم.

امام محمد باقر علیه السلام روزی به دیدار پدر بزرگوارش رفت و پس از مشاهده ی آن حضرت، حال آن جناب را چنین توصیف نموده است: رنگ صورت زرد و دیدگان وی، پژمرده و گونه هایش به گودی رفته بود، بینی آن حضرت بر اثر سجده های طولانی، خمیده و پاهایش، ورم كرده بود، چون چنین حالی را از پدرم، مشاهده نمودم، سخت متاثر شده و منقلب گردیدم و بر حال او گریستم.

[صفحه 259]


صفحه 257، 258، 259.